سلام.خوشحالم که با سایت خوبتون اتفاقی آشنا شدم.
من زنی هستم ۲۹ ساله.همسرم ۴۰ سالشه.۱۲ سال پیش وقتی هفده سالم بود بطور سنتی ازدواج کردم.از اوایل ازدواج سردی همسرمو میدیدم و اینکه بهم خیانت میکرد اما نمیتونستم ثابت کنم. بعد ۲ سال از زندگی و رابطه جنسی خیلی خراب و یه هفته جدا خوابیدن و.... گفت من دوستت نداشتم و به اجبار خانواده باتو ازدواج کردم و....خلاصه من و برد خونه پدرم و بااونها هم صحبت کرد.به اصرار برادرش و اطرافیان رفتیم مشاوره. مشاور بهم گفت :همسرت کسی دیگه رو دوس داشته و چون اون خانم یه زنی بود که توی شهر کوچیک ما هرشب با یکی بود و همه میشناختنش .خانواده همسرم که خیلی سرشناس بودن اجازه ندادن با اون خانم ازدواج کنه و وادارش کردن با من ازدواج کنه. گفت تو از اون خانم هم خوشگلتری هم خوشتیپ تر ولی ایشون فقط با اون آروم میشه .
حدودا ۸ ماه رفتیم مشاوره و بعدش هم همسرم به پیشنهاد مشاور رفت روانپزشک و دارو مصرف کرد و خیلی خیلی خوب شد. اما موقت ....
همیشه میفهمیدم خودارضایی میکنه و این موضوع شدیدا رنجم میداد.
زمان گذشت و گذشت. روزای خیلی سخت و گذروندم .خیلی سخت .همسرم مرد خیلی خوبیه.مااصلا باهمدعوا نمیکنیم،قهرنمیکنیم،تمام سعی شو میکنه توآسایش باشم ولی از لحاظ مالی.من فکر میکنم تربیت عاطفی اصلا نشده.
الان حدودا دو سالی هست که همسرم باهام خوب شده. از لحاظ عاطفی بهم وابسته شده، نه اینکه به زبون بیاره ولی در عمل احساس میکنم دوسم داره.ولی همچنان از لحاظ جنسی مشکل داریم. گاهی خوب میشه و ما شاید هفته ای ۳بار یا بیشتر رابطه داریم ولی باز پیش میومد که از لحاظ رابطه جنسی ازم دور میشد. خودارضایی هم میدونم که هرزمان خونه نباشم میکنه. همیشه هم بهم میگه من و تو نه تنها زن و شوهریم بلکه توبهترین دوستمی .
الان حدود ۶ یا ۷ ماهی هست که رابطمون خیلی خرابه. ازم دوره. رابطه نداریم. بغلم نمیکنه. همیشه باید بگممیشه لطفا یکم بغلم کنی که گاهی ردم میکنه و دریغ از یه بغل، یه بوسه، یه رابطه خوب و عاشقانه. من تاحالا این لذتها رو نچشیدم.
حدود دو ماه پیش پسر همسایه قبلمون که همیشه احساس میکردم برام یه آرزوی محاله رو دیدم و ارتباطمون باهمبرقرار شد .خیلی دوسم داره ولی ۴سال ازم کوچکتره.بعد یه بار رابطه جنسی فهمیدم نامزد داره ولی گفت اشکال نداره توباهام باش .من بدون تو میمیرم و.... منم که تشنه این حرفها و این جور رابطه جنسی و کلا همه کمبودهامو برام جبران میکنه . ولی واقعا الان ناراحتم دائم آشفته ام که اگه یه وقت کسی بفهمه من نابودم.پدرم منو میکشه. آبرومون میره تو شهر کوچیک .از یه طرف حس کثیف بودن و یه آدم بی شرف و دارم و از یه طرف نمیتونم ازش دل بکنم.توروخدا کمکم کنید